آتوساآتوسا، تا این لحظه: 14 سال و 19 روز سن داره

مادرانگی های من

فکرهای یک مادر

وقتی که مادر میشوی به همه چیز زیاد فکر میکنی...از بزرگترین مسایل تا جزیی ترین ها ...اینقدر فکر میکنی که خودت هم کلافه میشوی...کلا این فکر کردن یکی از قسمتهای جدانشدنی مادر بودن است. خوب مسلما چون ما هم مادر هستیم از این قضیه مستثنا نیستیم...کلا انگار خدا مارا آفریده که هی فکر کنیم و هی استرس بگیریم... تا وقتی آتوسا کوچکتر بود ما هی فکر میکریم که نکند که دخترک ما زیادی چاق شود؟ برای همین همیشه دلمان میخواست که اتوسای دردانه امان غذای کمکی اش را نخورد...دعا میکردیم که بچه بدغذایی شود تا هیچ چیز نخورد...طفلکی دخترکمان! بعد که کمی بزرگتر شد ما هی به چیزهای دیگر فکر میکنیم..حالا این روزها که همه بچه  های اطرافمان دختر هستند ما به این ف...
16 آبان 1391

اتوسا و فیلم عروسی ما

مدتی است که دخترک زیبا روی ما فیلم عروسی ما را کشف کرده و تقریبا هر روز آن را میبیند...هر بار که فیلم را میبیند سوال جدیدی برایش پیش می آید. اولین بار که فیلم را دید...گریه میکرد که چرا مرا با خود نبرده اید.بعد من برایش توضیخ دادم که آن موقع شما در دل ما بودی و کلی از این دست حرفها... دفعه بعدی که فیلم را دید وقتی که دید مادربزرگ هایش...پدربزرگ هایش...عمه...خاله...مادر کسری و همه افراد مورد علاقه اش در فیلم هستند شروع کرد به گریه که مرا از دلت دربیاور میخواهم با خاله پلانک برقصم. دفعه بعد گریه میکرد که چرا کسری(فرد بسیار محبوب آتوسا) نیست... دفعه بعد بخاطر دسته گل ما غصه میخورد که چرا دادی دست فلانی... و امروز گریه میکرد که چر...
14 آبان 1391

تصویر کودک

همیشه از کودکی به آدمهای فقیر خیلی توجه میکردم..عمیقا دلم به حالشون میسوخت و همیشه آرزوی کمک به اونها رو توی دلم داشتم... ولی از وقتی که خدا یکدانه دخترک را به من عطا کرده خیلی بیشتر و بیشتر به آدمهای دوروبرم توجه میکنم.مخصوصا اونهایی که بچه هستند. بچه هایی که توی چرخه کار اجباری قرار دارند..خیلی این موضوع برای من تلخه...وقتی که توی ماشین پشت ترافیک منتظرم تا چراغ سبز بشه ،خیلی از این دست بچه ها رو میبینم.اون لحظه دقیقا حالم شبیه کاغذی هست که توی دست کسی داره مچاله میشه...مچاله و له میشم...له له... همیشه اشک میاد توی چشمم جمع میشه و برای لحظه ای واقعا قلبم فشرده میشه.نمیتونم هضم کنم که چرا اونها باید قربانی تقدیر تلخشون باشن. فقط کاف...
10 آبان 1391

گنجی بنام مادر

ما این روزها زیاد یاد مادرمان می افتیم...زیاد یاد دوران طفولیتمان میکنیم...زیاد یادمان می افتد که چقدر  بچه خراب کاری بودیم و چقدر مادرمان صبور و مهربان بود... یادمان می آید روزگاری را که ما برق شیطنت در چشمان گرد ودرشتمان بود و با شدت از این طرف خانه به آن طرف میرفتیم و سعی می کردیم که خرابکاری هایمان را راست و ریست کنیم. یاد روزهایی می افتیم که مادرمان همیشه می دانست ما بوده ایم که فلان چیز را خراب کرده ایم ولی هرگز ما را مواخذه نمیکرد. به یاد نمی اوریم که بخاطر آن همه شیطنت تنبیهی شده باشیم. همیشه مادرمان میگفت:"وقتی که فروغ چشم هایش گرد میشود و سریع از این طرف به آن طرف میدود حتما جایی دسته گلی به آب داده" حالا این...
5 آبان 1391
1